
خاموشی مطلق
به نام خداوند بخشنده مهربان
سایت کتاب رمان در راستای حمایت از نویسندگان و همچنین ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی، پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران این دلنوشته اثر ارزشمند کاربران انجمن کتاب رمان را برای شما آماده کرده است
بدیهی است نوشته ها و مطالب این فایل تحت نظارت کامل تیم نظارت تایپ بوده و به تایید پرسنل مدیریت سایت رسیده و کلمات، جملات و موضوعات مطرح شده در این فایل و همچنین کل مطالب ارائه شده در کتاب رمان بر طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. از آنجا که تنها منبع بدون نقض قرآن کریم می باشد و می دانیم کار انسانی هیچ گاه بدون نقص نیست، در صورتیکه هر کدام از مطالب سایت فاقد این ویژگی می باشد با ذکر دلیل آن را در بخش تماس با ما و یا نظرات همین موضوع گزارش دهید
داستانک خاموش مطلق
پیرمرد فرتوت دستی بر زانوان قاصرش کشید و بر چهارپایه کوچک مندرسش، فارغ بال جای گرفت.
هرباری که فلک انگار به عذا مینشست و جامه سیه بر تن میکرد، این پیر درمانده همانجا در منزلش که در جنب تیرِ برق خیابانی بزرگ قرار داشت مقیم میشد و تا سپیده پلک بر هم نمیگذاشت.
سوز سرد هوا به استخوان هایش رسوخ کرده بود و رعشه بر اندام نحیفش میانداخت.
شب از نیمه گذشته بود و ماه با طمانینه بر بوم آسمان خودنمایی میکرد.
نگاه وازده و مشوشش را به سمتی سوق داد و روپوش گرمش را جمع تر نمود.
در آن سوی خیابان، طفلی معصوم سر بر بالین سرد زمین گذاشته و در خلوت خویش آرمیده بود. با هر دم، بخارهایی پیش چشمان کم سویش در هوا به رقص در میآمدند و لمحه ای بعد مستور میگشتند.
کمی آن طرف تر پسرکی جاهل قصد بر شماره دختری را که در همان حوالی پرسه میزد را داشت
با کمی فاصله، نگاه پیرمرد به آن زن درمانده ای خشک ماند که هرشب همانجا در انتظار میایستاد، سیگاری کنج لبش میگذاشت دود میکرد و سرانجام سوار یکی از همان ماشین های مدل بالایی میشد که راننده اش با نیتی شوم، آن هم در این وقت از شب می آمد.
همچنان چشمش به آن رفتگری افتاد که تا کمر در سطح زبانه بزرگی فرو رفته و انگاری در پی تکه نعمتی ناچیز میگردد.
خدایاشکرت!
پیرمرد این را نجوا کرد و آرام از جای برخواست.
ناگه همه جا در ظلمت فرو رفت. چراغ ها خاموش شدند. حال، آن جا به قبرستانی میمانست که انگار تابه حال گذر هیچ احدی بهش نیوفتاده و مرده ها در گور خود از تنهایی به خود میپیچند.
پیرمرد دست در جیب روپوش خاکی رنگش فرو برد و در همان حال که دوباره سرجایش مستقر میشد، چراغ قوه قدیمی نیم سوختهاش را از آن خارج کرد.
بی معطلی آن را روشن کرد و با نگاهی گذرا به آسمانِ خدا لب زد:
– بهتر است اینجا باریکه نوری روشن بماند. هرچند کم…
انجمن کتاب رمان: ورود به انجمن کتاب رمان